๑•** ๑ دختر بارانی ๑**• ๑
دیرگاهیست که هر روز به تنهایی خویش بر سر جاده ی هجرت که وداعم دادی، منتظر می مانم
و در این تنهایی ، به دلم می گویم: در وجودم دیگر ،شوق و امیدی نیست خنده ام می گرید که چرا این همه سهل
به تمنای محالی که تو بر می گردی
نوشته شده در یکشنبه 88/12/2ساعت
11:14 عصر توسط باران نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |